ديوانه عاشق
نوشته شده توسط : محمد حسيب نيازي

دیوانه عاشق

پسر جوون رفت سر همون چشمه اي که بار اول دختر رو ديده بود.

و با خودش زمزمه کرد : آحه چرا رفتي شهر؟ مي دوني که حتي من طاقت چند روز دوريت رو ندارم

و در همون لحظه از تعجب حشکش زد وقتي ديد که تصوير دخترک روی آب چشمه ظاهر شد و گفت: آخه ديگه دوستت نداشتم!

پسر های های گريه کرد.

اما دستي از پشت روی شونه هاش  احساس کرد و وقتي برگشت ديد که دخترک درست بالای سرش رو تخته سنگي نشسته و مي گه عزيزم شوخي کردم باهات من.

و پسرک يه دنيا شاد شد.

و پاشد و به شوخي آروم با دستش زد پس کله دختر و گفت : ديگه با من از اين شوخيا نکنيا.

اما همون لحظه دخترک از روی سنگي که بالاش بود ليز خورد و با کله خورد روی سنگي که پائين چشمه بود.

خون همه چشمه رو فرا گرفت.

و دختر ضربه مغزي شد و مرد.

از فردای اونروز پسر هر روز لب چشمه مي رفت و با تصوير دختر تو چشمه از ليز خوردن دخترک از بالای سنگ مي گفت و بعدش با هم قاه قاه مي خنديدند.

و در اين ميان بزگترها وقتي مي يومدند تو چشمه پسری رو مي ديدند که هر روز يه خاطره گريه دار رو  با خودش بلند بلند تکرار مي کنه و بعدش تنهائي مي خنده.

اما دختر بچه ها به جز پسري که تو چشمه بود، تصوير دختر زيبائي رو روی آب چشمه مي ديدند که از پسره بيشتر مي خنده.

تا نکنه دل پسر بگيره و باور کنه که دخترک ديگه واقعا رفته...

 

 

 





:: بازدید از این مطلب : 565
|
امتیاز مطلب : 118
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37
تاریخ انتشار : 17 شهريور 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: